من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

stay with me...

قرار كه مي گذاريم مي خواهم منتظرت بگذارم تا كاشته شوي... تا سبز كه شدي از تو بي نهايتي باشد...

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

پيلاتس

سردردهاي بد دوباره شروع شده اند، فقط اميدوارم تا دو روز ديگر كه تولدم است دوام نياورند...
شيشه ها را روزنامه چسبانديم تا نور بهاري كمتر اذيتمان كند، تمام زمستان هم كركره ها كشيده بود فقط گاهي كه باران مي زد من كركره را كنا رمي زدم تا كاج بلند همسايه را ببينم.. حس عجيبي در اين كاج هست يك جور شير داغ با پاي سيب طعم مضخرفي مي شود نه، همان قهوه تلخ تشبيه بهتري است هم دوست داشتني هم تلخ و غمگين... قهوه هم حتي سردردهاي من را خوب نكرده است حتي تلخترينش هم...
هواي كتاب خواندن دارم نه مسافرت، دلم مي خواست تمام عيد را روي كاناپه دراز بكشم و بخوانم! خوابم ببرد و ، من در خواب خودم شخصيت كتابم بشوم، كتابي كه هميشه مي خواستم بنويسم. اما هيچ وقت نوشته نشد و نوشته هم نخواهد شد...
هميشه انشا خوب مي نوشتم اما وبلاگ نويس خوبي نشدم. نوبل ادبيات آرزوي من بود كه نمي دانم چه شد و به كه رسيد، آرزويم را مي گويم...
بعضي آدمها كوچكند، خيلي كوچك... من هم دارم كوچك مي شوم بس كه به كوچك بودنشان گير داده ام... چرا باور كرده ام كه خيلي ها دوست ندارند آدم خوشحال باشد، موفق باشد؟ چه كسي اين باور را به من قبولانده است؟ چه كسي كه من نيستم اين توطئه را چيد؟
اما واقعا اينجور است، واقعا مموفقيت تو براي همه شيرين نيست، انقدر كه برايت مي شود قهوه تلخ... هم دوست داشتني و هم تلخ... فاصله انداخته ميان تو و همه... كمربند خاكستريت مبارك
...

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

خدايا عاقبت ما رو به خير كن

ديدي آدم از بعضي تيپ آدم ها بدش مياد، انقدر كه نمي تونه تحملشون كنه؟ حساب كن يكي از اين آدمها تو شركت همكارت باشه و هي هم بخواد باهات حرف بزنه!!! متنفرم...