من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

مرا ببخش...

كاش همه مي پذيرفتند كه من يك ديوانه ام؛ آنوقت ديگر كسي از من دلگير نمي شد...

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

ميم مثل...

مردم هل مي دادند، خط زرد را خيلي وقت بود رد كرده بوديم، نا خواسته در اين سوي خط قرار گرفته بودم. بي اختيار داد زدم اينجا بچه است هل ندين. مادر دستش را گذاشته بود روي سينه ي پسر و بر خلاف هل مردم هلش مي داد. يك تكان جمعيت كافي بود تا پاي بچه درهمان فاصله كوچك بين مترو و ايستگاه گير كند و بعد با سوت مترو... من مي ترسيدم، بچه مريض بود، مادرش در دو روز كلي پول ويزيت داده بود، و تمام مدت سر كارش گريه كرده بود.. گفتم مادر هستين ديگه...
ماجراي سريال را براي بهزاد تعريف مي كردم، بچه تب داشت، مادر نبود، مادر بزرگش هول كرده بود، مادر باز هم نبود، اين وسط كلي هم اتفاق ديگر افتاد اما من فكرم پيش بچه مانده بود، مادر گريه مي كرد، نبودند، اتاقها را گشته بود اما هيچ كس نبود، نگران بچه اش بود، خوب بازي مي كرد، مادر بود ديگر..
مادر بودن سخت است اين را از مادر خودم و بهزاد فهميده ام و از خواب ديشبم. بچه ام را يك دوست دزديده بود، نمي دانم از من چه مي خواست، اما من بچه ام را مي خواستم، من گريه مي كردم، به دوست زنگ زده بودم و التماس مي كرم به بچه غذا بدهد، بچه دوست را مي شناخت،‌با او بازي مي كرد، اصلا نفهيمده بود كه دزديده شده، من داد مي زدم، التماس مي كردم كه بچه ام را گرسنه نگه ندارند، بچه بازي مي كرد و مي خنديد، من مي ترسيدم.. مادر بودن در خواب هم سخت است.
هنوز مادر نشده ام، فكر مادر شدن هم ندارم، اما هم از مادر شدن مي ترسم هم از مادر نشدن...

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

صنمي گفت چرا؟


راهنماي سمت راست را زدم كه بپيچم توي اشرفي، موتورش با سرعت از كنارم رد شد و قبل از من وارد اشرفي شد،‌موهاي دخترك در باد مي رقصيد، كلاه نداشت، نه خودش نه دخترش، يك لحظه پايم خود به خود رفت روي گاز، بايد بهش مي گفتم كه كارش خطرناك است ، كه اگر براي دخترك اتفاقي بيافتد چه، كه چرا نگرانش نيست، من نگرانش بودم... خودم را نمي بخشيدم... دهانم را بستم، گفتم به من چه ربطي داشت بانو، چرا داشتم هرس مي خوردم..
ترافيك تونل رسالت وحشتناك بود، مثل هميشه از راستترين لاين خيابان حركت مي كردم، كودكش را گذاشته بود روي فرمان ماشين، ببرايش شكلك در مي آورد از خنده هاي گاه گاه كودك مست مي شد، مادرش لذت مي برد، ناخود آگاه شيشه را دادم پايين، بايد بهش مي گفتم كارش خطرناك است، كه اگر اتفاقي بيافتد چطور مي خواهد خودش را ببخشد، چرا نگرانش نيست،‌من نگرانش بودم، دهانم را بستم، به من چه ربطي داشت بانو، چرا من خودم را مسئول پيشگيري از خطرات مي دانستم، سرم جمجمه اي شده بود با دو استخوان ضربدر خورده، چرا هرس مي خودرم بانو...
برگ هاي زرد را كه دست مي زدم سقوط مي كردند پايين درخت، درختمان زرد شده بود، درختمان؟ نه درختش زرد شده بود... حس مي كردم من مقصرم، مي داني كه بانو من خودم را مقصر همه اتفاقات بد عالم مي دانم، مي ترسيدم غمم انقدر قوي بوده باشد كه درختش را غم من برده باشد... گفتم درخت را بايد ببرد براي سم پاشي، نگران درختش بود، من هم نگرانش بودم، نگران من نبود...

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

يك عاشقانه آرام

آن روزها ماشين نداشتيم، سر خياباني، ميداني، چهارراهي قرار مي گذاشتيم، آمدن هم را از دور تماشا مي كرديم، با لبخندي بر لب و شوقي در دل براي فشردن دستي كه دوستش داشتيم... خيابان ها چقدر بهتر بودند آن روزها نه دود داشت و نه ترافيك، قدمهايمان محكمتر بود، پاهايمان با درد غريبه بود، پارك بود و صندلي هايي كه به ديدن ما عادت داشت، سايه ها از هم سبقت نمي گرفتند، سايه ها هم ديدني تر بودند آن روزها، باران و برف بهانه اي بود براي بيشتر با هم بودن، به هم نزديكتر بودن، آن روزها ماشين نداشتيم، بيشتر باران مي ديديم، سردمان كه مي شد نگاهمان گرمتر مي شد..زمان كمترين چيزي بود كه در با هم بودنمان ارزش داشت...
اين روزها ثانيه ها طلا شده اند، يك ثانيه زودتر يعني اينكه تو در را قفل نكني، يعني اينكه ثانيه هايت را براي باز كردن در پاركينگ براي ديگري هدر ندهي، باران بهانه ايست براي در خانه ماندن، درست مثل سرما، مثل سردرد و پادرد مثل دود و ترافيك... خيابان ها و پارك ها ما را به فراموشي سپرده اند، ذهن مبل ها و فرشها از ما خسته شده است، از حضور هميشگيمان، از حرفهاي تكراريمان، سايه ها روي سراميك ها از كنار هم رد مي شوند، خانه اي كه آرزوي داشتنش را داشتيم خوابگاه ديگري شده است برايمان...
مي داني بانو دوستي ها آرام آرام شكل مي گيرند، گاهي هم آرام آرام پژمرده مي شوند، كسي نمي فهمد كِي بود و چگونه بود، اتفاقات كوچك گاه تاثيرات بزرگي دارند... دوستي مراقبت مي خواهد بانو، نوازش مي خواهد، بايد گاهي دستي به سر و رويش كشيد،‌دوستي هايم توانم را كم كرده اند بانو، مشكلاتي كه حل مي شدند اين روزها فقط رها مي شوند،‌اما هستند، وجود دارند نه بانو؟
كاش تمام توانم را در سالهاي دور جا نگذاشته بودم بانو، كاش هنوز كلمه برايم معجزه اي بود، معجزه اي كه مي توانست تو را آرام كند، .كاش حرفهايم را حرام دوستي هاي بي رفيق نكرده بودم بانو.تا وقتي به رفيق مي رسم اين گونه بي حرف نباشم... كاش صبرم را به ديوارهاي خوابگاه هديه نكرده بودم تا امروز صدايم بلندتر از فاصله مان نبود، اي كاش كلماتم اشك نمي شد بانو..

ما سه خواهر بودیم...

بانو سخت شده است لخند زدن برایم، باورت نمی شود نه؟ خودم هم اولین بار که جلوی آینه ایستادم و یادم رفته بود چطور باید لبهایم شکل لبخند بگیرند باورم نشد، اما این روزها که خودم را نه در آینه ها که در شیشه مغازه ها می بینم، بی لبخند خوب می دانم که سختتر هم خواهد شد اگر کاری نکنم، اگر تصمیمی نگیرم...
بانو سخت شده است تصمیم گرفتن، انگار همان روز که به کبری خندیدم آهش ما را گرفته باشد تا خود امروز و تا تمام آینده ما، بانو نمی شود، نمی مانند، درست مثل ماهی از دستم در می روند تصمیم هایم، گمشان می کنم، خیلی ها را هم که از اول پیدا نکرده ام، دلم برایشان می سوزد که جایی منتظر من ایستاده اند، اما من درگیر هستم بانو، درگیر تصمیم های دیگران شده ام بانو، درگیرتر هم خواهم شد بانو اگر آستین بالا نزنم، اگر شروع نکنم...
بانو سخت شده است شروع کردن، انگار همانطور که شروع شده اند باید ادامه پیدا کنند این روزها، و آنطور که شروع نشده اند هیچگاه نباید شروع شوند، بانو دیر می شود زود اگر حرفی نزنم، اگر حرفهایم را نزنم...
بانو حرف زدن از همه چیز سختتر شده است، انگار رفته اند قایم شده اند این کلمات، از آن دور گاهی مرا نگاه می کنند اما درست لحظه ای که کارشان داری نیستند، انگار نبوده باشند از ابتدا، هر چه صدایشان می کنی نمی آیند و آن وقت من محکوم می شوم به بد حرف زدن، به نفهمیدن، به نا توانی در بحث.. و تمام کلماتم قطره قطره می چکند، از روی لبها و دماغم به گردنم می رسند، من کلمات را با دستمال پاک می کنم و دستمالها را نگه می دارم تا روزی که باز با آنها کار داشتم راحت پیدایشان کنم...
بانو من نشدم کسی که باید می شدم؟ تو بودی آنروز ها که دیر شب می شد، که شب ها خوب بود درست مثل روزها، ترس نبود و اگر بود تنها نبود، با خودش دستی می آورد برای گرفتن، ترس از کلمات نبود، ترس از شروع کردن، ترس از تصمیم گرفتن... ترس از فردا هم نبود...

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

من از خودم دفاع كردم؟

بانو سال سوم دانشگاه را يادت هست، روز تولدم بود، پارك ساعي، جعبه كوچكي كه گردنبندي نقره اي در آن برق مي زد، روي جعبه را هيچ گاه فراموش نكردي، حتي ديروز، اما عمل هم نكردي..."ليسانس را همه مي گيرند، جواني من و توست كه حرام مي شود." چقدر لذت برده بودي.. ديروز چرا لذت نبردم؟
بانو براي خودم ناراحت بودم يا براي جامعه اي كه استادش يك لغت انگليسي هم بلد نيست؟ براي خودم ناراحت بودم يا براي حكمي كه يك قاضي ناصالح صادر مي كرد... من فوق ليسانس گرفتم اما تمام ديشب را حرام كردم، حرام غصه هايي كه نمي دانستم از كجاست، از چيست، فقط آنجا بودند تا در ذهن من وول بخورند.. بانو تو بودي، تو ديدي چگونه جهالت بر نور پيروز شد.. پيروز شد بانو؟ نه... اتفاقي كه افتاد استحكام يك اعتماد بود بين دو انسان، تجديد باوري بود انتخابگر، از من چيزي كم شد بانو؟ شايد اما چيزي كه او از دست داد بزرگتر از چيزي بود كه من به دستش نياوردم... در تنهايي در تاريكي جاده گم شد، عاقبتش هم همين خواهد بود كه خستگيها را بر تنم گذاشت... بانو من به خودم باور دارم؟ به تواناييهايي كه استادم از آنها حرف مي زد چه؟ اصلا وجود دارند؟ من كسي بود م كه او از آن حرف مي زد؟ چقدر دور بود از من..
بانو بايد باور كنم، قبل از هر چيز خود را بايد باور كنم، بايد باور كنم عددي كه ثبت شد نشان لياقتي نبود كه من داشتم، اثبات جهالتي بود كه هست و وجود داشت، بانو بايد شروع كنم..

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

ل مثل له...

دستم به نوشتن نمي رود، نمي رفت... گرماي تاسبتان، جر و بحث هاي داغ و تكراري توانم را كم كرده است، ديگر ناي فكر كردن هم برايم نمانده... ياد دختركي مي افتم كه پاستيل را گرفت و فرار كرد، هيچ وقت هيچ كس برايش پاستيل خارجي نخريده بود، چقدر خوشحال شد؟ كسي مي تواند خوشحالي اش را اندازه بگيرد؟ زماني من هم بي اندازه خوشحال مي شدم، كسي تصور اندازه خوشحالي من را هم نمي توانست بكند، امروز غمگين شدن هايم براي كسي قابل تصور نيست... بي حد و بي اندازه...
زندگي موجود عجيبي است، آدمها را به كجا ها كه نمي كشاند، حريف قدري است اين زندگي... اگر تصمصم گرفته باشي شكست نخوري برايت سخت تر هم مي گيرد...
من تصميم گرفته بودم شكست نخورم، كم نياورم، به نبردش رفته بودم و تنها سلاحم لبخندي بود كه بي تعامل و تقابل به همه ارزاني مي شد، اما زندگي حريف قدري است، گولت مي زند.. و درست يك قدم مانده به پيروزي تو مي ماني و حوضت.. تو مي ماني و چروكهاي كنار چشمت.. و شايد ياد لبخند تو در ذهن عابري كه يك روز از آن لبخندي بر لبش نشسته بود...


۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

تصميمي براي آلفردو نوبلو...

آدمها در طول زندگي چيزهاي زيادي مي خورند، از غذا گرفته تا كتك و...، در كنار همه اينها خوره هايي هست كه آدمها را مي خورند، مي فاتند به جان آدمي و تا نتواني از دست تك تكشان خلاص شوي هي همينجور به خوردنت ادامه مي دهند، انگار كه هيچ وقت سير نمي شوند، درست مثل چشم كور دنيا يا همچين چيزي كه مي گن فقط با خاك گور سير ميشه...
يكي از خوره هايي كه من دارم و در اوج شلوغترين روز كاري به سراغم مياد خودن وبلاگهاييه كه به طور اتفاقي و با چند صدتا كراس رفرنس بهشون رسيدم و تلاش براي كشف اينكه نويسنده دختره يا پسر، چند سالشه، ازدواج كرده؟ كسي رو دوست داره؟ كي اذيتش كرده، چرا؟ پدر مادرش زنده ان، سر كار ميره... و مقايسه كردن خودم با اونها به عنوان معياري براي طول و عرض زندگيم... تمام وبلاگ رو مي خونم، حتي گاه تمام آرشيو رو هم مي خونم...
بعضي ها واقعا خوب مي نويسن و من از اين همه خوب نوشتن بهت زده مي شم... بعضي ها انگار خوره ي نوشتن دارند خوره اي كه شايد تو گرماي يه روز شلوغ يا تو خلوت كنج يه اتاق به سراغشون مياد... بعضي ها انقدر قوي مي نويسند كه قدرت نوشتهاشون آدم رو تا سالهاي دور مي بره، تا اولين روز تولد يك وبلاگ... از آخر به اول خوندن وبلاگ هم لطف خودش رو داره بانو، انگار آخر فيلم رو اولش ببيني يا يواشكي چند صفحه از كتاب رو ورق بزني و دوباره برگردي همونجا كه بودي .... اما نوشتن براي من هميشه سوال بوده بانو، يك حس عجيب خلقت... حالا چه تبديل به كتاب بشه، چه فيلم و يا حتي وبلاگ.... اصلا به نظرم اين وبلاگها بايد جايزه نوبل پرورش استعداد رو بگيرن يا جايزه نوبل خوره سير كني رو... چون اگه نبودن اين خوره دنيا رو از آدمهاي شبيه من محروم كرده بود...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

son mektup...

مي داني بانو تمام جملاتي كه هموطنت با وسواس تمام به روي كاغذ آورده بود، تمام غصه هايي كه براي شنيده شدن نوشته شدند، و تك تك دردهايي كه به اميد مرهمي از نوك خودكار جاري شده بود... همه شد 2877 كيلوگرم نامه... مي داني يعني چه؟ يعني كل رنج سالهاي دراز هزاران انسان كه زير بار فشار كساني كه سوارشان شده اند دارند له مي شوند همه اش به اندازه كمتر از 3 تن كاغذ ارزش گزاري شده است، آن هم از جانب كساني كه ااز آنها سواري مي گيرند... خجالت نمي كشند بانو... اين كثافت كاريشان را هم تيتر مي كنند، درست مثل همه گندهايي كه زدند و افتخار كردند، كشتند و افتخار كردند، دزدي هم كه مي كنند افتخار دارد برايشان... بانو، من و تو مانده ايم بي هيچ افتخاري، بي هيچ نشانه اي از بهشتي كه وعده مي دهند...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

امضاء: من

من و مادرم رابطه خوبي با هم داشتيم، ‌اصولا مادرم با همه بچه هاش رابطه خوبي داشت، يعني ما ها باهاش راحت بوديم، ترسي نداشتيم كه " واي اگه مامان بفهمه چي؟" اين اخلاق مامانم روي دوستيهام هم تاثير مي ذاشت، انگار يه جوري مطمئن بودم اگه هر اتفاقي بيفته مامان پشت سرمه... وقتي از بابا چيزي مي خواستيم و بابا رضايت نمي داد مامان پيش قدم مي شد و غرولندهاي بابا رو به جون مي خريد تا بچه هاش چيزي كم نداشته باشن... مادرم رضايت بچه هاش رو به رضايت شوهرش هميشه ترجيح داده بود.. سختگيريهاي بابا خيلي گسترده بود، از مو كوتاه نكردن تا تنهايي بيرون نرفتن.. تقريبا همه امور شخصي و غير شخصي زندگي ما تو ليست ممنوعه بابا بود... اگه با چوب بابا تربيت مي شديم نه تنها من الان با بهزاد زندگي نمي كردم كه شايد الان به جاي نوشتن اين "قدرنامه" داشتم گلدوزي مي كردم( البته گلدوزي كردن بسيار كار شرافتمندانه ايه)
مادرم هم با مادربزرگم رابطه خوبي داشته، تمام فداكاري هايي كه مادرم در مورد ما مي كرد يادگاري بود از مادربزرگي كه هرگز نديده بودم. تضمين قول هاي مامان به ما قسمي بود كه به روح مادرش مي خورد.
مادرم مادرش رو خيلي دوست داشت... مادرم ما رو هم خيلي دوست داشت، اين رو وقتي توي بغلش بودي بيشتر از هر وقتي حس مي كردي... اما نا تواني من در ابراز علاقه اي كه داشتم هميشه با دعوا تموم مي شد، دل رنجور مادرم با كوچكترين كلامي مي شكست..
وقتي مامان موبايل گرفت ، ماهها ي اول زنگها و اس ام اس هاي نصف شبي بود كه از مامان به ما نثار مي شد... توي همه اس ام اس ها من نقطه دلتنگي مامان بودم... و اس ام اس ياد گرفتن مامان معجزه اي بود براي درمان گلايه هاي مامان، و نوشتن براي من كمرو ابزاري بود كه باهاش به جنگ ناتواني هام رفتم، براش نوشتم كه دوستش دارم، نوشتم كه دل من هم براش تنگ ميشه... نوشتم كه مي دونم مادر فداكاريه وبه خاطر تمام اين سالهايي كهاز اون گرفته شده من الان اينجا ايستادم...
همه اين مسائل براي اين توي ذهن من شروع كرد به راه رفتن كه بسته بازگشت ايرانسلم هنوز فعال نشده، و من هنوز اس ام اس ندارم و با توجه به نمونه اي كه ذكر شد مي تونيد تصو ركنيد كه اس ام اس نداشتن براي من چه فاجعه اي بود هدر اين مدت دراز...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

ماشين سازگارا

چند روز پيش تابناك عكسي رو منتشر كرد كه علي افشاي، اكبر گنجي و ژنرال سازگارا در حال گپ زدن بودن، موضوع صحبت هم احتمالا يا من و شما نوعي بوديم و سرنوشتمون با بمب اتم يا باز من و شما نوعي بوديم و سرنوشتمون با زلزله... هر چي بود موضوع خنده داري بود درست مثل حال و روز من و شما...

در مورد هر كدوم از آدمهايي كه توي اين عكس بودن خيلي حرفها ميشه زد، از علي افشاري كه هم دانشگاهي و دوست دوستهامون بوده و كلي انتقاد ريز و درشت بهش دارم تا اكبر گنجي و بيمارستان ميلاد رفتنمون و جلوي دانشگاه تهران كتك خوردن و دعا به جون عزيزش كردنمون.. اما از همه جالبتر ژنرال سابق سپاه پاسداران جمهوري ( شما مي تونين هر جور مي خواين صداش كنين) به شدت اسلامي ايران كه به شدت هم سنگ مردم رو به سينه اش ميزنه بود.
تا يه سال پيش كمتر كسي حتي از وجود اين آدم خبر داشت مگه اينكه گاهي اسمش رو تو روزنامه هاي همين رژيمي كه سهمش رو نداده ديده باشن... اما اين بسيج عمومي براي انتشار حرفهاش و نطقهاي به ظاهر ايران دوستانه اش... حكايتي داريم ما...
آقا من از اول از اين آدم خوشم نيومد كه نيومد، آخه يكي نبود تو اون شلوغي ها به اين آدم بگه شما كجاي پيازين؟ نه كتك خورتون ملسه( با اين س نوشته ميشه؟) نه كتك نخورتون به دردي مي خوره...

از اون روز كه اين عكس رو ديدم همش از خودم مي پرسم اين جنبش سبز و اعتراض به انتخابات اگر دخالت اين آقايون نبود، و فقط با رهبري هر چند ضعيف( بخوانيد محدود، بخوانيد با سنگ پراني، بخوانيد با دستهاي بسته) خود آقاي موسوي ، نتيجه بهتري نمي گرفت؟ كشته ي كمتري نمي داد؟ به مطالبات بيشتري نمي رسيد؟ اصلا شايد بزرگترين سنگ رو جلويي پاي موسوي و طرفداراش همين آقايون پرت كردن...شاعر خوب گفته "آب را گل نكنيم آقا".. آخه يكي نيست به اين آقايون بگه شما كه از اين آب نمي خورين حالا ديگه چرا گل آلودش مي كنين؟ سپاهي، سپاهيه ديگه حالا چه با كت شلوار و كراوات، چه با باتوم و چفيه...چه اينجا رو موتور، چه اونور آبها توي بنز آخرين مدل( من نمي دونم اين آقا ماشينش چيه به خدا، فقط خواستم فحش داده باشم)

به هر حال كاش اين آقايون هم از خودشون بپرسن كه اگه ما با حرفها و جوگيريها و جو سازيهاي نادرست و حساب نشده امون توي كار اين مردم كه بار اصلي به دوششونه دخالت نمي كرديم، وضعيت فرق مي كرد؟ الان كي كجاي دنيا ايستاده بود؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

older than old...

مي داني بانو، من هميشه همه احساسات بشري را از عمق وجودم لمس كرده ام، از عمق وجودم خنديده ام، در كودكي ها از عمق وجودم رقصيده ام، همه چيزهاي خوب و بد اطرافم در درون وجودم خود را نشان داده اند، اما بانو انگار هر اتفاقي بخشي از عمق وجودم را به تحليل برده، صيقل داده و من را ساخته، كاش بودي بانو، كاش بودي در تمام اين سال ها و مي گفتي توان انسان ها محدود است، توان تحملشان مثل خيالشان نيست... كاش در بزرگترين تصميماتي كه مي گرفتم بانو توانم را مي ديدم... تحمل كردن را وظيفه خود نمي دانستم كاش، بانو من الان از عمق وجودم ناراحتم... مي داني از عمق وجودت ناراحت بودن چقدر سنگيني دارد؟ بانو، جايي هست كه بتوانم با خيال راحت دادهايم را بزنم؟ شانه اي براي گريه هايم نمي خواهم فقط بانو نگاهم نكن، تا انقدر گريه كنم كه گريه هايم تمام شود... من كي بزرگ شدم بانو؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

توريست...

آدمها در رانندگي سانتي متر ها رو رعايت مي كنن تا به ميليمترها تجاوز نكنن...

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

نيم سنگي بر لب دريا...

شايد حس كرده اي، كسي هست كه گاهي سركي به وبلاگت مي زند ، حست را مي خواند و تمام وجودش مي خواهد برايت كامنت بگذارد تا بداني كه هست، دركت مي كند.. اما مي ترسد مبادا بودنش تو را آزار دهد،‌غرورش را نمي شكند كه مبادا خرده هاي غرورش پايت را زخم كند... نمي نويسد اما براي خودش فرياد مي كند كه " من هم همينطور"...
مي داني؟ انگار يكجور گم شده ايم، انگار دنبال يك چيز مي گرديم و از يك چيز مشترك فرار مي كنيم، دور بعضي جاها دايره ي بزرگ قرمزي كشيده ايم، دور خودمان هم همينطور... از همه مي ترسيم، از كساني كه آرام آرام به ما نزديك مي شوند حتي بيشتر مي ترسيم... گاهي يواشكي همديگر را نگاه مي كنيم، دلمان براي هم تنگ مي شود، بعد ياد روزهاي سختي كه براي هم ساختيم مي افتيم و مي افتيم از بلنداي دلتنگي، و جاي دلتنگي را همان ترس از ديگري مي گيرد... انگار در مقابل همه جز خودمان بزرگ شده ايم...
بارها سعي كردم جايت را پر كنم، تو شدي محكي براي سنجيدن آدمها، اما شبيه ترين افراد هم تو نبودي، ماجراي دل من و جاي پاي تو، ماجراي كفش سيندرلا است و دختران شهر...
يادت هست صداي پاي همديگر را مي شناختيم؟ هنوز هم آخرين پله را كه رد مي كنم ذوق ديدن دمپايي پلاستيكي بنفشت را دارم همان ها كه سالهاست دور انداخته اي اما در خاطرات من هنوز به پاي توست... اما تو نمي آيي، آن كسي كه گاهي به ما سر مي زند تو نيستي، كسي است كه تو ساخته اي و من دوستش ندارم، از ديدنش هيجان زده نمي شوم، كارهايش اعصابم را خرد مي كند، همه چيزش مصنوعي شده، حتي دوستي اش را باور ندارم... من دلم براي تو تنگ شده نه اين عروسكي كه در جلدش رفته اي..

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

بادبادك

خاطراتي هست كه فقط در ذهن ما انبار مي شوند، انگار قرار است فقط وجود داشته باشند تا گاهي به ما ياد آوري كنند كه زماني وجود داشته ايم و اين وجود داشتنمان براي كساني مهم بوده است... خاطراتي هست كه فقط در خاطره خودمان مي ماند، مثل رمز ايميل، خاطراتي كه گاه چيزهايي را هم كه نمي خواهيم به رخمان مي كشد، هست تا آزارمان دهد...و انگار زمين و آسمان هم كه به هم برسند از ذهن ما پاك نميشوند... در ميان خاطراتمان انسانهايي هم هستند... خاطراتمان را مي سازند تا حضور خود را اثبات كنند... ما هم در ميان خاطرات ديگران هستيم.. برخي را آزار مي دهيم، به برخي حس مهم بودن مي دهيم، برخي را به وجد مي آوريم و برخي با ياد ما آهي مي كشند... و چقدر كودكانه براي دانستن نقش خود در اين ازدحام فرد و خاطره كنجكاوي مي كنيم...

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

كثيفي ماشين انقدري هست كه بتونم انعكاس ابروهاي گره كرده ام رو توي شيشه هاش ببينم، كمي به خودم نگاه مي كنم كاش مي شد انعكاس اين چهره وحشتناك را در زندگي بهزاد هم ببينم.مدتهاست باور كردم ورودم به زندگي آدمها زندگيشون رو نابود مي كنه، از شدت علاقه زياد به آدمها ضربه مي زنم، خيلي وقته خودم رو به خاطر تمام مشكلاتي كه براي بقيه ايجاد كردم محكوم كردم، به خاطر مريضي مامان خودم رو سرزنش مي كنم، كاش مي شد از زندگي بعضي ها رفت بيرون، كاش مي تونستم از زندگي خودم برم بيرون... انگشتم را مي گذارم روي شيشه، عقده را با "ق" مي نويسند يا "غ"؟ به طرز شديدي عقده اي شدم و اين را خودم بهتر از هركس ديگري احساس مي كنم چون خودم بيشتر از هر كس ديگري رنج عقده اي بودن را تحمل مي كنم... و فاجعه ترين قسمت داستان عقده هاي من اين است كه خودم بايد خودم را نجات دهم... اين روزها هر وبلاگي را كه مي خوانم انساني در آن تلاش مي كند خودش را نجات دهد، يكي از خستگي هايش، يكي از غصه هايش ، يكي از درس و كار... من هم به تازگي پروسه رهاسازي خودم را شروع كردم... مي خواهم از عقده هام رها بشم... تمام اميد من براي باز شدن گره ابرو، خوب شدن مريضي مامان و ديدن انعكاس لبخند خودم به اين پروسه بسته است.. كاش بتونم خودم رو ببينم، خودم رو ببخشم...

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

من اگر من بودم

خطي فرضي كه از ادامه ديوار شروع ميشه اتاق را به دو بخش مي كنه، ‌ما را هم با همين خط به دو دسته تقسيم كردن... بخش مهندسي و بخش منشي گري...ريشه ي تمام اخمهايي كه هر روز ناچار به تحمل اون هستم هم از همين خط شروع مي شه... از اينكه ميز من در اين سمت خط قرار داره، مدتها طول كشيد تا فهميدم چرا رفتار خانمهاي شركت با من خوب نيست... ميز من در سمت مردانه شركت قرار داره، براي همين نامه هاي من تايپ نمي شه... تلفن هام با كلي تاخير گرفته مي شه و جواب سلامي اگر داده بشه با اخم و منته... زندگي زنانه باورهايي را ايجاد كرده كه من با ناخنهاي شكسته و چهره ي بي آرايش و خواب آلوده ام در آن ها نمي گنجم، شايد من دختري هستم كه روي همه زنان را سياه كردم...
من اما به جاي اينكه برم پيش مدير و به عنوان كارمند شركت مراتب اعتراض خودم رو اعلام كنم، قبول كردم كه نامه هام رو خودم تايپ كنم،‌تا جايي كه ميشه شماره هام رو خودم بگيرم و با لبخند سلام كنم... و گاهي كه از توانم خارج ميشه و عصبانيتم بغض ميشه براي اينكه بتونم توان تحمل دوباره رو داشته باشم يه ايميل به آرش( پسر ميدر) بزنم كه: What is her problem with me arash?و اون بهم بگه: be patient و من بعد از كلي patient بودن در عين رضايت از رفتار خودم كه تونستم تحمل كنم شب برم خونه و با بهزاد سر جاي يه قابلمه جر و بحث كنم و اصلا يادم نياد كه بايد patient باشم...
تا كي بايد زندگيم رو فداي كارم بكنم؟چرا ديگه نمي تونم بين كار، درس و زندگي تفكيك قائل بشم؟ مثل اينكه توان آدم در طول زندگيش به جاي اينكه زياد بشه تحليل ميره... نكنه توانم يه روزي تموم بشه؟

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

niha...

سال نو هم شروع شد... شايد جديدترين خبر اين اواخر همين بود... سال نو براي خيلي ها هيچوقت شروع نشد... براي سهراب، براي ندا، براي رامين، براي كامران، براي هفتاد و خرده اي نفرديگري كه نه ديگر نامشان را به ياد مي آورم و نه حتي خرده اي اش را... سال نو با لبخند مضحك آقاي ا.ن كه به كفن خشك نشده ي هموطنان من ريشخند مي زد شروع شد... درست همان موقع كه آقاي ا.ن لبخند خودش را در تلوزيون مي ديد مادري دلش براي لبخند دخترش تنگ شده بود...
سال نو با اولين سالگرد ازدواج ما شروع شد... با سفر، با هواي سرد... با اولين در كنار خانواده نبودن... اما شروع شد... اتفاقها هميشه آنجور كه مي خواهيم نمي افتند... گاهي سختتر از تحمل ما هستند...انگار هم هر چه سختتر مي شوند ما هم نازك نارنجي تر مي شويم...
سال نو هر سال شروع مي شود... امسال با نگراني، با دلهره، با سپاه پاسداران، با ترس از سالي كه مي آيد، با پايان نامه اي كه نوشته نشده است شروع شد... امسال بوي دلمه ي برگ مو نمي آمد، سبزه ي سر سفره خانگي نبود، از پنج به دو رسيده بود تعداد آنهايي كه سر سفره بوده اند... و بعد هيجان سفر، رفتن و دور شدن... تقويم را باز مي كنم، نيمه دوم سال... شايد جايي ديگر...

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

stay with me...

قرار كه مي گذاريم مي خواهم منتظرت بگذارم تا كاشته شوي... تا سبز كه شدي از تو بي نهايتي باشد...

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

پيلاتس

سردردهاي بد دوباره شروع شده اند، فقط اميدوارم تا دو روز ديگر كه تولدم است دوام نياورند...
شيشه ها را روزنامه چسبانديم تا نور بهاري كمتر اذيتمان كند، تمام زمستان هم كركره ها كشيده بود فقط گاهي كه باران مي زد من كركره را كنا رمي زدم تا كاج بلند همسايه را ببينم.. حس عجيبي در اين كاج هست يك جور شير داغ با پاي سيب طعم مضخرفي مي شود نه، همان قهوه تلخ تشبيه بهتري است هم دوست داشتني هم تلخ و غمگين... قهوه هم حتي سردردهاي من را خوب نكرده است حتي تلخترينش هم...
هواي كتاب خواندن دارم نه مسافرت، دلم مي خواست تمام عيد را روي كاناپه دراز بكشم و بخوانم! خوابم ببرد و ، من در خواب خودم شخصيت كتابم بشوم، كتابي كه هميشه مي خواستم بنويسم. اما هيچ وقت نوشته نشد و نوشته هم نخواهد شد...
هميشه انشا خوب مي نوشتم اما وبلاگ نويس خوبي نشدم. نوبل ادبيات آرزوي من بود كه نمي دانم چه شد و به كه رسيد، آرزويم را مي گويم...
بعضي آدمها كوچكند، خيلي كوچك... من هم دارم كوچك مي شوم بس كه به كوچك بودنشان گير داده ام... چرا باور كرده ام كه خيلي ها دوست ندارند آدم خوشحال باشد، موفق باشد؟ چه كسي اين باور را به من قبولانده است؟ چه كسي كه من نيستم اين توطئه را چيد؟
اما واقعا اينجور است، واقعا مموفقيت تو براي همه شيرين نيست، انقدر كه برايت مي شود قهوه تلخ... هم دوست داشتني و هم تلخ... فاصله انداخته ميان تو و همه... كمربند خاكستريت مبارك
...

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

خدايا عاقبت ما رو به خير كن

ديدي آدم از بعضي تيپ آدم ها بدش مياد، انقدر كه نمي تونه تحملشون كنه؟ حساب كن يكي از اين آدمها تو شركت همكارت باشه و هي هم بخواد باهات حرف بزنه!!! متنفرم...

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

در چهار سوق زندگي

همه ما بارها وقتي كتابي رو باز كرديم تو صفحه اول اون اين جمله رو ديديم: تقديم به همسر فداكارم" براي من هميشه اين جمله فقط حاكي از احترام بود و نه چيز ديگر،‌و به جاي فداركار هر لغت ديگري هم كه بود حس من از اين جمله تغييري نمي كرد... اما اين روزها مي دانم كه اهميت اين جمله به همان لغت فداكار است، همان چيزي كه من نبودم... دوست داشتم باشم اما بلد نبودم شايد دير فهميدم، وقتي كه ديگر فرصت جبراني نبود.. اما هر چقدر من فداركاري بلد نبودم تو بزرگواري را خوب آموخته بودي، وحجم بزرگواري تو آنقدر زياد بود كه من نمي ديدم، كه من حس نمي كردم، كاش مي دانستم تمام دقايقي كه من از دور بودنت شكايت مي كردم اين دوري براي توسختتر مي گذشته... تو آرام آرام فداكار نبودن من را جبران مي كردي، بار بيشتري به دوش مي كشيدي تا من از بار اندكي كه دارم شكايت نكنم... چقدر تحت فشار بودي تمام اين روزها... اما مهم اين است كه تو با غرور اين برهه را تمام كردي و من روسياه... دوست داشتم دوست فداكاري برايت باشم... دوست داشتم حالا كه همسرت هستم همراهت باشم، اصلا تمام شكايت من از خودم بوده است، تمام گلايه هاي بي منطق و احمقانه ام...همه از خودم بوده است،‌از خودم چون آنچه مي خواستم نبودم... چون فرصتها را نابود كرده بودم.. چون خودم را نبخشيده بودم... تو چطور؟ تو فراموش خواهي كرد تمام سختي هايي را كه برايت ساخته ام؟

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

تو را من...

دخترك لرزان در گوشه اتاق پناه گرفته بود... سياهي كلماتي نامفهوم را تكرار مي كرد، گرمايي زير پاي دخترك جاري بود، ترس قوه شناخت آدمي را مي گيرد.. سياهي باز هم كلماتي تكرار كرد... اين بار نزديكتر.. كنار دخترك زانو زده بود، قلبش در دستش بود... باز هم كلمات را تكرار كرد...دخترك نگاهش را نشناخت... او را براي هميشه كشته بود...

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

من و حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم*

*: از يك وبلاگ

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

به ياد عمران صلاحي...

مرگ، از پنجره ی بسته به من می نگرد
زندگی از دم در
قصد رفتن دارد
روحم از سقف گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سرد
تخت حس خواهد کرد
که سبک تر شده است در تنم خرچنگی ست
که مرا می کاود
خوب می دانم من
که تهی خواهم شد و فروخواهم ریخت
توده ی زشت کریهی شده ام
بچه هایم از من می ترسند
آشنایانم نیز
به ملاقات پرستار جوان می آیند

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

گاهي با اينكه خودت هم مي دوني يه چيزي رو الكي براي خودت بزرگ كردي باز هم اون موضوع درونت رو آشوب مي كنه، گاهي براي اينكه بدوني مي توني و شجاعت انجام كاري رو داشته باشي بايد يكي پيشت باشه كه تونسته اون كار رو انجام بده...
گاهي براي غلبه به يه ترس يكي بايد بهت جرات بده... اينكه ادم اون يه نفر رو داشته باشه مي تونه اولين گام براي موفقيت باشه ولي اينكه اون يه نفر خود آدم باشه موفقيت قطعيه...
اولين مقاله علمي من كه براي كمبريج فرستاده بودم قبول شده،‌اين تازه شروع دردسر منه... اما اين موضوع از اين نظر كه مقاله نوشتم برام مهم نيست... اهميتش به خاطر شجاعت شخصي خودمه، جراتي كه بهزاد به من داد و غلبه بر ترسي كه خودم به خرج دادم... اين شايد اولين قدم براي اون كاري بود كه مي خواستم انجام بدم...

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

No Walls Any More

وقتي از ديوارها فرار كردم، به گوشه اي در اينجا خزيدم...

وقتي كه اطرافم همه ديوار شده بود از آنها گريختم...

پنجره اي بگشاي، در... نه نمي خواهم... پنجره اي رو به درخت و باراني گاه گاهي..

و لبخندي بر لب... كه سالها پيش در آن اتاق كوچك جا ماند...

سايه اي از خودم را برايم بياور...

شايد اين شروعي تازه باشد...

یک خنده ملیح

کمی شرم

به ... به ... چه سورپریزی

نیم رخ

نه ... اینطور خوب نیست

یک لحظه ... آه

تیک ، تک

بسیار خوب

خواننده ی عزیز آزاد باش

با نور خوب و زاویه ی مرغوب

عکسی از آنجانب گرفتم

و با این عکس یک لحظه ای عبث ز زندگی ات را

تثبیت کرده ام

اما ، در این میان حماقت خود را نیز

تایید کرده ام