من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

بی چراغ و بی فانوس

گفت : کدوم روزنامه رو بیشتر می خونی، گفتم: اصلا روزنامه نمی خونم چطور؟ گفت: می خوام وقتی رفتم با تیتر بزرگ توش بنویسم " من رفتم"، گفتم: من زودتر از تو میرم،- دروغ می گفتم- گفت: شرط می بندی؟ گفتم: نه، چون می بازی، من زودتر از تو میرم - دروغ می گفتم بانو- گفتم: من زودتر از تو میرم، تو هیچ روزنامه ای هم تیتر نمیزنم که " من رفتم" - دروغ می گفتم هی- گفت: چرا؟ گفتم: چون خودت میفهمی من رفتم، من زودتر از تو میرم چون طاقت ندارم رفتن تو رو ببینم - دروغ می گفتم من بانو، دروغ می گفتم، من رفته بودم، خیلی سال بود که رفته بودم، تیتر هم نزده بودم، هیچ کس هم نفهمیده بود که من رفتم بانو... من سالها بود دیگر نبودم... اما انگار چه بمانی چه بروی کسی رفتنت را لمس نمی کند، انگار فرقی ندارد، تو محکومی رفتن هر کس را تا انتها حس کنی... بانو من چرا فرار کرده بودم این سالها...

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

و من اینجا ایستاده ام...

مرد رفت که غذا سفارش بده، در طی دو روط گذشته تنها چیزی که تونسته بودم بخورم هندونه بود... نمی دونستم چطوری سر پا ایستادم هنوز، پیتزای سبزیجات با نان سیر و سالاد کاهو و بالزامیک... عجیب بود برای به اشتها آوردن من دقیقا غذاهایی رو گرفته بود که من هیچ علاقه ای نداشتم.. مرد داشت غذا می خورد... دوست داشت، هم بالزامیک دوست داشت هم پیتزای سبزیجات... من بچه هایی رو که بیرون سرسره بازی می کردن رو نگاه می کردم... فاصله ها عجیب شده اند... نگاهم توانایی دست و پنجه نرم کردن با این همه فاصله را ندارد، یک متر جلوتر از خودمون را نمی بینیم با این همه فاصله چی کار باید کرد؟
در طی دو روز گذشته بیشتر از دو کیلو وزن کم کردم، آقای همکار ازم پرسید چمه،بهش گفتم داغونم فلانی... مونیتورش رو نگاه کرد...
مرد حتی حالم را نپرسیده... مامان زنگ زده بهش نگفتم حالم خوب نیست، فقط سعی کردم هر چی می پرسه جواب بدم تا فکر نکنه خبریه، اما مادرها عجیبند، آخر حرفهاش می گه تو رو خدا دیگه رژیم نگیر... پشت گوشی به مرد فکر کردم که حتی یک SMS هم نزده.
توجه... دچار مشکل عدم توجه شدم، انقدر روی پای خودم ایستادم در این سالها که دیگه کسی نگرانم نمیشه... انقدر از وابستگی های عاطفی ترسیدم این سالها که خودم رو در " یادت باشه اهلی نشو" حبس کردم... دلم هوای تازه می خواد، دلم کسی رو می خواد که کمی نگرانم باشه... دلم کمی توجه می خواد... دلم می خواد برای یک نفر در دنیا حالم مهم باشه... یک نفر که وقتی می پرسه حالت چطوره منتظر جواب بمونه...

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

شبیه هیچ

دلم قیژ می رود، انگار از من سیر شده است، انگار می خواهد تمام من را خالی کند کف خیابان، به مردم بگوید ببینید این اصل وجودی یک انسان است، انسان؟ به سان چی؟ به فتح الف یا به کسر الف؟ واقعا فرق بین انسان بودن و انسان نبودن همینقدر باریک است، و یک لحظه کوچک می خواهم که تمام مزیتی که به هر جنبنده ای دارم زیر پا بگذارم، تا خودم باشم، با خوی حیوانی که ذهن من را به تو می کشاند، با هوس هایی که پر شده اند این روزها در من... می خواهم انگشتم را در چشمم فرو کنم به جرم اینکه تو را می بیند، در تمام زاویه های تاریک این زندگی... ذهنم را از مغزم بیرون می کشم، ذهنم را هر روز بارها محاکمه می کنم، قاضی عادلی هستم، نیستم؟ به من چه اصلا، من فقط محاکمه می کنم، من فقط به این فکر می کنم که چرا به تو فکر می کنم، ذهنم را در دستم گرفته ام و با مداد تمام چیزهایی را که آرزو داشتم به آنها فکر کنم رویش نقاشی می کنم، می دانی، تو نیستی، تو در بین تمام چیزهای زیبایی که دوست داشتم فکر کنم نیستی، اما همیشه آنجا بوده ای، نا زیبا...زیباترین ها فقط عابرانی بوده اند که شبیه تو بوده اند، از من عبور کرده اند، من در وسط خیابان پخش شده ام، یک روز درست مثل همین امروز دلم قیژ رفت و من را وسط خیابان پخش کرد، دلم داشت پیچ می خورد، گلویم داشت خفه می شد، تنها راه جدا شدن از من بود، از تو نه، از من، برای رها شدن این تو نبودی که باید می رفتی، بین من و تو، ذهنم من را برای نابود کردن انتخاب کرد... من در کف خیابان پخش شدم، و عابرانی که شبیه تو می گذرند...

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

گاهی نمی توان بخشید و گذشت... اما می توان چشمان را بست و عبور کرد.
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی...
گاهی هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی...
چون نه می تونی ببینی، نه می تونی ببخشی، نه می تونی راست راست از کنارش بگذری، وقتی توی دلت سنگینی می کنه، وقتی توی نگاهت جمع میشه... نه درست تو این لحظه هاست که فکر می کنی اصلا چرا اینجوری، چرا حالا، چرا من؟

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

بدون شرح

آمدم در مورد اين روزهايمان بنويسم،‌ ديدم فقط روزمرگي مانده است و پيدا شدن گاه گاه خيالي دور... ديدم چقدر شرمنده خودم شده ام با روزگاري كه براي خودم ساخته ام... سالهايي نه چندان دور شبيه ديگران نبودن، شبيه هيچ كس نشدن، شبيه مادرانمان نشدن را انتخاب كردم... امروز بيشتر از هر روزي شبيه زنان ميهنم شده ام،‌ چرخ زندگي را چرخاندن مانند ديگرانم كرده است...
مي ترسم از روزي كه من هم از ترس نان، انديشه ام را در پستوي خانه دوران كودكي هايم قايم كنم، از ترس نفسي كه بر مي آيد، از براي انسان هايي كه دوست دارم فريادهايم  در گلويم باد كنند.


۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

شات...

عكس يك خانواده شاد، دو دختر بچه با چشمهايي پر از شيطنت كه زندگي را به جنگ مي طلبند، يك مادر با نگاهي پر از اميد، پر از خواست بهترين ها براي دخترانش، يك پدر كه دستش را پشتيبان مادركودكانش كرده، كه مي خواهد مهربانترين پدران عالم باشد... يك خانواده.. با ارزشترين هستي... و يك جنگ كه هزاران هستي با ارزش را به باد داد، به باد خواسته هاي جاه طلبانه ي انسان نماهايي كه زندگي انسان ها را بي ارزشترين هستي ها مي شمردند... خدا مي داند چندين خانواده بي پدر، بي مادر و بي فرزند شدند در اين چند سال خاك و خون... خدا مي داند چه مادرها كه دلتنگ همسرانشان شده اند، و چه دلتنگي ها...
بارها و بارها عكس را نگاه كردم، گلدان هاي گل كنار ديوار، پله هاي يك خانه، خانواده اي كه روي اين پله ها، پله هاي خانه شان عكس يادگاري مي گيرند، شايد براي پدربزرگ و مادربزرگي كه سالي يكبار نوه هايشان را مي بينند، شايد براي امروز تا دلتنگ كه مي شوي به آن نگاه كني، شايد براي من كه سختي جنگ را مانند تو نكشيدم، لبخند، يك... دو... سه... حاضر، همه حاضر بودند،هيچ كس خبر از اتفاق ها ندارد، كاش هيچوقت خبردار نمي شدند... همه حاضر نيستند ديگر، كسي انگار دلتنگ كسي است...