من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

تصميمي براي آلفردو نوبلو...

آدمها در طول زندگي چيزهاي زيادي مي خورند، از غذا گرفته تا كتك و...، در كنار همه اينها خوره هايي هست كه آدمها را مي خورند، مي فاتند به جان آدمي و تا نتواني از دست تك تكشان خلاص شوي هي همينجور به خوردنت ادامه مي دهند، انگار كه هيچ وقت سير نمي شوند، درست مثل چشم كور دنيا يا همچين چيزي كه مي گن فقط با خاك گور سير ميشه...
يكي از خوره هايي كه من دارم و در اوج شلوغترين روز كاري به سراغم مياد خودن وبلاگهاييه كه به طور اتفاقي و با چند صدتا كراس رفرنس بهشون رسيدم و تلاش براي كشف اينكه نويسنده دختره يا پسر، چند سالشه، ازدواج كرده؟ كسي رو دوست داره؟ كي اذيتش كرده، چرا؟ پدر مادرش زنده ان، سر كار ميره... و مقايسه كردن خودم با اونها به عنوان معياري براي طول و عرض زندگيم... تمام وبلاگ رو مي خونم، حتي گاه تمام آرشيو رو هم مي خونم...
بعضي ها واقعا خوب مي نويسن و من از اين همه خوب نوشتن بهت زده مي شم... بعضي ها انگار خوره ي نوشتن دارند خوره اي كه شايد تو گرماي يه روز شلوغ يا تو خلوت كنج يه اتاق به سراغشون مياد... بعضي ها انقدر قوي مي نويسند كه قدرت نوشتهاشون آدم رو تا سالهاي دور مي بره، تا اولين روز تولد يك وبلاگ... از آخر به اول خوندن وبلاگ هم لطف خودش رو داره بانو، انگار آخر فيلم رو اولش ببيني يا يواشكي چند صفحه از كتاب رو ورق بزني و دوباره برگردي همونجا كه بودي .... اما نوشتن براي من هميشه سوال بوده بانو، يك حس عجيب خلقت... حالا چه تبديل به كتاب بشه، چه فيلم و يا حتي وبلاگ.... اصلا به نظرم اين وبلاگها بايد جايزه نوبل پرورش استعداد رو بگيرن يا جايزه نوبل خوره سير كني رو... چون اگه نبودن اين خوره دنيا رو از آدمهاي شبيه من محروم كرده بود...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

son mektup...

مي داني بانو تمام جملاتي كه هموطنت با وسواس تمام به روي كاغذ آورده بود، تمام غصه هايي كه براي شنيده شدن نوشته شدند، و تك تك دردهايي كه به اميد مرهمي از نوك خودكار جاري شده بود... همه شد 2877 كيلوگرم نامه... مي داني يعني چه؟ يعني كل رنج سالهاي دراز هزاران انسان كه زير بار فشار كساني كه سوارشان شده اند دارند له مي شوند همه اش به اندازه كمتر از 3 تن كاغذ ارزش گزاري شده است، آن هم از جانب كساني كه ااز آنها سواري مي گيرند... خجالت نمي كشند بانو... اين كثافت كاريشان را هم تيتر مي كنند، درست مثل همه گندهايي كه زدند و افتخار كردند، كشتند و افتخار كردند، دزدي هم كه مي كنند افتخار دارد برايشان... بانو، من و تو مانده ايم بي هيچ افتخاري، بي هيچ نشانه اي از بهشتي كه وعده مي دهند...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

امضاء: من

من و مادرم رابطه خوبي با هم داشتيم، ‌اصولا مادرم با همه بچه هاش رابطه خوبي داشت، يعني ما ها باهاش راحت بوديم، ترسي نداشتيم كه " واي اگه مامان بفهمه چي؟" اين اخلاق مامانم روي دوستيهام هم تاثير مي ذاشت، انگار يه جوري مطمئن بودم اگه هر اتفاقي بيفته مامان پشت سرمه... وقتي از بابا چيزي مي خواستيم و بابا رضايت نمي داد مامان پيش قدم مي شد و غرولندهاي بابا رو به جون مي خريد تا بچه هاش چيزي كم نداشته باشن... مادرم رضايت بچه هاش رو به رضايت شوهرش هميشه ترجيح داده بود.. سختگيريهاي بابا خيلي گسترده بود، از مو كوتاه نكردن تا تنهايي بيرون نرفتن.. تقريبا همه امور شخصي و غير شخصي زندگي ما تو ليست ممنوعه بابا بود... اگه با چوب بابا تربيت مي شديم نه تنها من الان با بهزاد زندگي نمي كردم كه شايد الان به جاي نوشتن اين "قدرنامه" داشتم گلدوزي مي كردم( البته گلدوزي كردن بسيار كار شرافتمندانه ايه)
مادرم هم با مادربزرگم رابطه خوبي داشته، تمام فداكاري هايي كه مادرم در مورد ما مي كرد يادگاري بود از مادربزرگي كه هرگز نديده بودم. تضمين قول هاي مامان به ما قسمي بود كه به روح مادرش مي خورد.
مادرم مادرش رو خيلي دوست داشت... مادرم ما رو هم خيلي دوست داشت، اين رو وقتي توي بغلش بودي بيشتر از هر وقتي حس مي كردي... اما نا تواني من در ابراز علاقه اي كه داشتم هميشه با دعوا تموم مي شد، دل رنجور مادرم با كوچكترين كلامي مي شكست..
وقتي مامان موبايل گرفت ، ماهها ي اول زنگها و اس ام اس هاي نصف شبي بود كه از مامان به ما نثار مي شد... توي همه اس ام اس ها من نقطه دلتنگي مامان بودم... و اس ام اس ياد گرفتن مامان معجزه اي بود براي درمان گلايه هاي مامان، و نوشتن براي من كمرو ابزاري بود كه باهاش به جنگ ناتواني هام رفتم، براش نوشتم كه دوستش دارم، نوشتم كه دل من هم براش تنگ ميشه... نوشتم كه مي دونم مادر فداكاريه وبه خاطر تمام اين سالهايي كهاز اون گرفته شده من الان اينجا ايستادم...
همه اين مسائل براي اين توي ذهن من شروع كرد به راه رفتن كه بسته بازگشت ايرانسلم هنوز فعال نشده، و من هنوز اس ام اس ندارم و با توجه به نمونه اي كه ذكر شد مي تونيد تصو ركنيد كه اس ام اس نداشتن براي من چه فاجعه اي بود هدر اين مدت دراز...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

ماشين سازگارا

چند روز پيش تابناك عكسي رو منتشر كرد كه علي افشاي، اكبر گنجي و ژنرال سازگارا در حال گپ زدن بودن، موضوع صحبت هم احتمالا يا من و شما نوعي بوديم و سرنوشتمون با بمب اتم يا باز من و شما نوعي بوديم و سرنوشتمون با زلزله... هر چي بود موضوع خنده داري بود درست مثل حال و روز من و شما...

در مورد هر كدوم از آدمهايي كه توي اين عكس بودن خيلي حرفها ميشه زد، از علي افشاري كه هم دانشگاهي و دوست دوستهامون بوده و كلي انتقاد ريز و درشت بهش دارم تا اكبر گنجي و بيمارستان ميلاد رفتنمون و جلوي دانشگاه تهران كتك خوردن و دعا به جون عزيزش كردنمون.. اما از همه جالبتر ژنرال سابق سپاه پاسداران جمهوري ( شما مي تونين هر جور مي خواين صداش كنين) به شدت اسلامي ايران كه به شدت هم سنگ مردم رو به سينه اش ميزنه بود.
تا يه سال پيش كمتر كسي حتي از وجود اين آدم خبر داشت مگه اينكه گاهي اسمش رو تو روزنامه هاي همين رژيمي كه سهمش رو نداده ديده باشن... اما اين بسيج عمومي براي انتشار حرفهاش و نطقهاي به ظاهر ايران دوستانه اش... حكايتي داريم ما...
آقا من از اول از اين آدم خوشم نيومد كه نيومد، آخه يكي نبود تو اون شلوغي ها به اين آدم بگه شما كجاي پيازين؟ نه كتك خورتون ملسه( با اين س نوشته ميشه؟) نه كتك نخورتون به دردي مي خوره...

از اون روز كه اين عكس رو ديدم همش از خودم مي پرسم اين جنبش سبز و اعتراض به انتخابات اگر دخالت اين آقايون نبود، و فقط با رهبري هر چند ضعيف( بخوانيد محدود، بخوانيد با سنگ پراني، بخوانيد با دستهاي بسته) خود آقاي موسوي ، نتيجه بهتري نمي گرفت؟ كشته ي كمتري نمي داد؟ به مطالبات بيشتري نمي رسيد؟ اصلا شايد بزرگترين سنگ رو جلويي پاي موسوي و طرفداراش همين آقايون پرت كردن...شاعر خوب گفته "آب را گل نكنيم آقا".. آخه يكي نيست به اين آقايون بگه شما كه از اين آب نمي خورين حالا ديگه چرا گل آلودش مي كنين؟ سپاهي، سپاهيه ديگه حالا چه با كت شلوار و كراوات، چه با باتوم و چفيه...چه اينجا رو موتور، چه اونور آبها توي بنز آخرين مدل( من نمي دونم اين آقا ماشينش چيه به خدا، فقط خواستم فحش داده باشم)

به هر حال كاش اين آقايون هم از خودشون بپرسن كه اگه ما با حرفها و جوگيريها و جو سازيهاي نادرست و حساب نشده امون توي كار اين مردم كه بار اصلي به دوششونه دخالت نمي كرديم، وضعيت فرق مي كرد؟ الان كي كجاي دنيا ايستاده بود؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

older than old...

مي داني بانو، من هميشه همه احساسات بشري را از عمق وجودم لمس كرده ام، از عمق وجودم خنديده ام، در كودكي ها از عمق وجودم رقصيده ام، همه چيزهاي خوب و بد اطرافم در درون وجودم خود را نشان داده اند، اما بانو انگار هر اتفاقي بخشي از عمق وجودم را به تحليل برده، صيقل داده و من را ساخته، كاش بودي بانو، كاش بودي در تمام اين سال ها و مي گفتي توان انسان ها محدود است، توان تحملشان مثل خيالشان نيست... كاش در بزرگترين تصميماتي كه مي گرفتم بانو توانم را مي ديدم... تحمل كردن را وظيفه خود نمي دانستم كاش، بانو من الان از عمق وجودم ناراحتم... مي داني از عمق وجودت ناراحت بودن چقدر سنگيني دارد؟ بانو، جايي هست كه بتوانم با خيال راحت دادهايم را بزنم؟ شانه اي براي گريه هايم نمي خواهم فقط بانو نگاهم نكن، تا انقدر گريه كنم كه گريه هايم تمام شود... من كي بزرگ شدم بانو؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

توريست...

آدمها در رانندگي سانتي متر ها رو رعايت مي كنن تا به ميليمترها تجاوز نكنن...