من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

مرا ببخش...

كاش همه مي پذيرفتند كه من يك ديوانه ام؛ آنوقت ديگر كسي از من دلگير نمي شد...

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

ميم مثل...

مردم هل مي دادند، خط زرد را خيلي وقت بود رد كرده بوديم، نا خواسته در اين سوي خط قرار گرفته بودم. بي اختيار داد زدم اينجا بچه است هل ندين. مادر دستش را گذاشته بود روي سينه ي پسر و بر خلاف هل مردم هلش مي داد. يك تكان جمعيت كافي بود تا پاي بچه درهمان فاصله كوچك بين مترو و ايستگاه گير كند و بعد با سوت مترو... من مي ترسيدم، بچه مريض بود، مادرش در دو روز كلي پول ويزيت داده بود، و تمام مدت سر كارش گريه كرده بود.. گفتم مادر هستين ديگه...
ماجراي سريال را براي بهزاد تعريف مي كردم، بچه تب داشت، مادر نبود، مادر بزرگش هول كرده بود، مادر باز هم نبود، اين وسط كلي هم اتفاق ديگر افتاد اما من فكرم پيش بچه مانده بود، مادر گريه مي كرد، نبودند، اتاقها را گشته بود اما هيچ كس نبود، نگران بچه اش بود، خوب بازي مي كرد، مادر بود ديگر..
مادر بودن سخت است اين را از مادر خودم و بهزاد فهميده ام و از خواب ديشبم. بچه ام را يك دوست دزديده بود، نمي دانم از من چه مي خواست، اما من بچه ام را مي خواستم، من گريه مي كردم، به دوست زنگ زده بودم و التماس مي كرم به بچه غذا بدهد، بچه دوست را مي شناخت،‌با او بازي مي كرد، اصلا نفهيمده بود كه دزديده شده، من داد مي زدم، التماس مي كردم كه بچه ام را گرسنه نگه ندارند، بچه بازي مي كرد و مي خنديد، من مي ترسيدم.. مادر بودن در خواب هم سخت است.
هنوز مادر نشده ام، فكر مادر شدن هم ندارم، اما هم از مادر شدن مي ترسم هم از مادر نشدن...