من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

ل مثل له...

دستم به نوشتن نمي رود، نمي رفت... گرماي تاسبتان، جر و بحث هاي داغ و تكراري توانم را كم كرده است، ديگر ناي فكر كردن هم برايم نمانده... ياد دختركي مي افتم كه پاستيل را گرفت و فرار كرد، هيچ وقت هيچ كس برايش پاستيل خارجي نخريده بود، چقدر خوشحال شد؟ كسي مي تواند خوشحالي اش را اندازه بگيرد؟ زماني من هم بي اندازه خوشحال مي شدم، كسي تصور اندازه خوشحالي من را هم نمي توانست بكند، امروز غمگين شدن هايم براي كسي قابل تصور نيست... بي حد و بي اندازه...
زندگي موجود عجيبي است، آدمها را به كجا ها كه نمي كشاند، حريف قدري است اين زندگي... اگر تصمصم گرفته باشي شكست نخوري برايت سخت تر هم مي گيرد...
من تصميم گرفته بودم شكست نخورم، كم نياورم، به نبردش رفته بودم و تنها سلاحم لبخندي بود كه بي تعامل و تقابل به همه ارزاني مي شد، اما زندگي حريف قدري است، گولت مي زند.. و درست يك قدم مانده به پيروزي تو مي ماني و حوضت.. تو مي ماني و چروكهاي كنار چشمت.. و شايد ياد لبخند تو در ذهن عابري كه يك روز از آن لبخندي بر لبش نشسته بود...