آمدم در مورد اين روزهايمان بنويسم، ديدم فقط روزمرگي مانده است و پيدا شدن گاه گاه خيالي دور... ديدم چقدر شرمنده خودم شده ام با روزگاري كه براي خودم ساخته ام... سالهايي نه چندان دور شبيه ديگران نبودن، شبيه هيچ كس نشدن، شبيه مادرانمان نشدن را انتخاب كردم... امروز بيشتر از هر روزي شبيه زنان ميهنم شده ام، چرخ زندگي را چرخاندن مانند ديگرانم كرده است...
مي ترسم از روزي كه من هم از ترس نان، انديشه ام را در پستوي خانه دوران كودكي هايم قايم كنم، از ترس نفسي كه بر مي آيد، از براي انسان هايي كه دوست دارم فريادهايم در گلويم باد كنند.