من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

بدون شرح

آمدم در مورد اين روزهايمان بنويسم،‌ ديدم فقط روزمرگي مانده است و پيدا شدن گاه گاه خيالي دور... ديدم چقدر شرمنده خودم شده ام با روزگاري كه براي خودم ساخته ام... سالهايي نه چندان دور شبيه ديگران نبودن، شبيه هيچ كس نشدن، شبيه مادرانمان نشدن را انتخاب كردم... امروز بيشتر از هر روزي شبيه زنان ميهنم شده ام،‌ چرخ زندگي را چرخاندن مانند ديگرانم كرده است...
مي ترسم از روزي كه من هم از ترس نان، انديشه ام را در پستوي خانه دوران كودكي هايم قايم كنم، از ترس نفسي كه بر مي آيد، از براي انسان هايي كه دوست دارم فريادهايم  در گلويم باد كنند.


۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

شات...

عكس يك خانواده شاد، دو دختر بچه با چشمهايي پر از شيطنت كه زندگي را به جنگ مي طلبند، يك مادر با نگاهي پر از اميد، پر از خواست بهترين ها براي دخترانش، يك پدر كه دستش را پشتيبان مادركودكانش كرده، كه مي خواهد مهربانترين پدران عالم باشد... يك خانواده.. با ارزشترين هستي... و يك جنگ كه هزاران هستي با ارزش را به باد داد، به باد خواسته هاي جاه طلبانه ي انسان نماهايي كه زندگي انسان ها را بي ارزشترين هستي ها مي شمردند... خدا مي داند چندين خانواده بي پدر، بي مادر و بي فرزند شدند در اين چند سال خاك و خون... خدا مي داند چه مادرها كه دلتنگ همسرانشان شده اند، و چه دلتنگي ها...
بارها و بارها عكس را نگاه كردم، گلدان هاي گل كنار ديوار، پله هاي يك خانه، خانواده اي كه روي اين پله ها، پله هاي خانه شان عكس يادگاري مي گيرند، شايد براي پدربزرگ و مادربزرگي كه سالي يكبار نوه هايشان را مي بينند، شايد براي امروز تا دلتنگ كه مي شوي به آن نگاه كني، شايد براي من كه سختي جنگ را مانند تو نكشيدم، لبخند، يك... دو... سه... حاضر، همه حاضر بودند،هيچ كس خبر از اتفاق ها ندارد، كاش هيچوقت خبردار نمي شدند... همه حاضر نيستند ديگر، كسي انگار دلتنگ كسي است...