من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

و من اینجا ایستاده ام...

مرد رفت که غذا سفارش بده، در طی دو روط گذشته تنها چیزی که تونسته بودم بخورم هندونه بود... نمی دونستم چطوری سر پا ایستادم هنوز، پیتزای سبزیجات با نان سیر و سالاد کاهو و بالزامیک... عجیب بود برای به اشتها آوردن من دقیقا غذاهایی رو گرفته بود که من هیچ علاقه ای نداشتم.. مرد داشت غذا می خورد... دوست داشت، هم بالزامیک دوست داشت هم پیتزای سبزیجات... من بچه هایی رو که بیرون سرسره بازی می کردن رو نگاه می کردم... فاصله ها عجیب شده اند... نگاهم توانایی دست و پنجه نرم کردن با این همه فاصله را ندارد، یک متر جلوتر از خودمون را نمی بینیم با این همه فاصله چی کار باید کرد؟
در طی دو روز گذشته بیشتر از دو کیلو وزن کم کردم، آقای همکار ازم پرسید چمه،بهش گفتم داغونم فلانی... مونیتورش رو نگاه کرد...
مرد حتی حالم را نپرسیده... مامان زنگ زده بهش نگفتم حالم خوب نیست، فقط سعی کردم هر چی می پرسه جواب بدم تا فکر نکنه خبریه، اما مادرها عجیبند، آخر حرفهاش می گه تو رو خدا دیگه رژیم نگیر... پشت گوشی به مرد فکر کردم که حتی یک SMS هم نزده.
توجه... دچار مشکل عدم توجه شدم، انقدر روی پای خودم ایستادم در این سالها که دیگه کسی نگرانم نمیشه... انقدر از وابستگی های عاطفی ترسیدم این سالها که خودم رو در " یادت باشه اهلی نشو" حبس کردم... دلم هوای تازه می خواد، دلم کسی رو می خواد که کمی نگرانم باشه... دلم کمی توجه می خواد... دلم می خواد برای یک نفر در دنیا حالم مهم باشه... یک نفر که وقتی می پرسه حالت چطوره منتظر جواب بمونه...

هیچ نظری موجود نیست: