من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

شبیه هیچ

دلم قیژ می رود، انگار از من سیر شده است، انگار می خواهد تمام من را خالی کند کف خیابان، به مردم بگوید ببینید این اصل وجودی یک انسان است، انسان؟ به سان چی؟ به فتح الف یا به کسر الف؟ واقعا فرق بین انسان بودن و انسان نبودن همینقدر باریک است، و یک لحظه کوچک می خواهم که تمام مزیتی که به هر جنبنده ای دارم زیر پا بگذارم، تا خودم باشم، با خوی حیوانی که ذهن من را به تو می کشاند، با هوس هایی که پر شده اند این روزها در من... می خواهم انگشتم را در چشمم فرو کنم به جرم اینکه تو را می بیند، در تمام زاویه های تاریک این زندگی... ذهنم را از مغزم بیرون می کشم، ذهنم را هر روز بارها محاکمه می کنم، قاضی عادلی هستم، نیستم؟ به من چه اصلا، من فقط محاکمه می کنم، من فقط به این فکر می کنم که چرا به تو فکر می کنم، ذهنم را در دستم گرفته ام و با مداد تمام چیزهایی را که آرزو داشتم به آنها فکر کنم رویش نقاشی می کنم، می دانی، تو نیستی، تو در بین تمام چیزهای زیبایی که دوست داشتم فکر کنم نیستی، اما همیشه آنجا بوده ای، نا زیبا...زیباترین ها فقط عابرانی بوده اند که شبیه تو بوده اند، از من عبور کرده اند، من در وسط خیابان پخش شده ام، یک روز درست مثل همین امروز دلم قیژ رفت و من را وسط خیابان پخش کرد، دلم داشت پیچ می خورد، گلویم داشت خفه می شد، تنها راه جدا شدن از من بود، از تو نه، از من، برای رها شدن این تو نبودی که باید می رفتی، بین من و تو، ذهنم من را برای نابود کردن انتخاب کرد... من در کف خیابان پخش شدم، و عابرانی که شبیه تو می گذرند...

هیچ نظری موجود نیست: