من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

من از خودم دفاع كردم؟

بانو سال سوم دانشگاه را يادت هست، روز تولدم بود، پارك ساعي، جعبه كوچكي كه گردنبندي نقره اي در آن برق مي زد، روي جعبه را هيچ گاه فراموش نكردي، حتي ديروز، اما عمل هم نكردي..."ليسانس را همه مي گيرند، جواني من و توست كه حرام مي شود." چقدر لذت برده بودي.. ديروز چرا لذت نبردم؟
بانو براي خودم ناراحت بودم يا براي جامعه اي كه استادش يك لغت انگليسي هم بلد نيست؟ براي خودم ناراحت بودم يا براي حكمي كه يك قاضي ناصالح صادر مي كرد... من فوق ليسانس گرفتم اما تمام ديشب را حرام كردم، حرام غصه هايي كه نمي دانستم از كجاست، از چيست، فقط آنجا بودند تا در ذهن من وول بخورند.. بانو تو بودي، تو ديدي چگونه جهالت بر نور پيروز شد.. پيروز شد بانو؟ نه... اتفاقي كه افتاد استحكام يك اعتماد بود بين دو انسان، تجديد باوري بود انتخابگر، از من چيزي كم شد بانو؟ شايد اما چيزي كه او از دست داد بزرگتر از چيزي بود كه من به دستش نياوردم... در تنهايي در تاريكي جاده گم شد، عاقبتش هم همين خواهد بود كه خستگيها را بر تنم گذاشت... بانو من به خودم باور دارم؟ به تواناييهايي كه استادم از آنها حرف مي زد چه؟ اصلا وجود دارند؟ من كسي بود م كه او از آن حرف مي زد؟ چقدر دور بود از من..
بانو بايد باور كنم، قبل از هر چيز خود را بايد باور كنم، بايد باور كنم عددي كه ثبت شد نشان لياقتي نبود كه من داشتم، اثبات جهالتي بود كه هست و وجود داشت، بانو بايد شروع كنم..

هیچ نظری موجود نیست: