من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

صنمي گفت چرا؟


راهنماي سمت راست را زدم كه بپيچم توي اشرفي، موتورش با سرعت از كنارم رد شد و قبل از من وارد اشرفي شد،‌موهاي دخترك در باد مي رقصيد، كلاه نداشت، نه خودش نه دخترش، يك لحظه پايم خود به خود رفت روي گاز، بايد بهش مي گفتم كه كارش خطرناك است ، كه اگر براي دخترك اتفاقي بيافتد چه، كه چرا نگرانش نيست، من نگرانش بودم... خودم را نمي بخشيدم... دهانم را بستم، گفتم به من چه ربطي داشت بانو، چرا داشتم هرس مي خوردم..
ترافيك تونل رسالت وحشتناك بود، مثل هميشه از راستترين لاين خيابان حركت مي كردم، كودكش را گذاشته بود روي فرمان ماشين، ببرايش شكلك در مي آورد از خنده هاي گاه گاه كودك مست مي شد، مادرش لذت مي برد، ناخود آگاه شيشه را دادم پايين، بايد بهش مي گفتم كارش خطرناك است، كه اگر اتفاقي بيافتد چطور مي خواهد خودش را ببخشد، چرا نگرانش نيست،‌من نگرانش بودم، دهانم را بستم، به من چه ربطي داشت بانو، چرا من خودم را مسئول پيشگيري از خطرات مي دانستم، سرم جمجمه اي شده بود با دو استخوان ضربدر خورده، چرا هرس مي خودرم بانو...
برگ هاي زرد را كه دست مي زدم سقوط مي كردند پايين درخت، درختمان زرد شده بود، درختمان؟ نه درختش زرد شده بود... حس مي كردم من مقصرم، مي داني كه بانو من خودم را مقصر همه اتفاقات بد عالم مي دانم، مي ترسيدم غمم انقدر قوي بوده باشد كه درختش را غم من برده باشد... گفتم درخت را بايد ببرد براي سم پاشي، نگران درختش بود، من هم نگرانش بودم، نگران من نبود...

هیچ نظری موجود نیست: