من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

ما سه خواهر بودیم...

بانو سخت شده است لخند زدن برایم، باورت نمی شود نه؟ خودم هم اولین بار که جلوی آینه ایستادم و یادم رفته بود چطور باید لبهایم شکل لبخند بگیرند باورم نشد، اما این روزها که خودم را نه در آینه ها که در شیشه مغازه ها می بینم، بی لبخند خوب می دانم که سختتر هم خواهد شد اگر کاری نکنم، اگر تصمیمی نگیرم...
بانو سخت شده است تصمیم گرفتن، انگار همان روز که به کبری خندیدم آهش ما را گرفته باشد تا خود امروز و تا تمام آینده ما، بانو نمی شود، نمی مانند، درست مثل ماهی از دستم در می روند تصمیم هایم، گمشان می کنم، خیلی ها را هم که از اول پیدا نکرده ام، دلم برایشان می سوزد که جایی منتظر من ایستاده اند، اما من درگیر هستم بانو، درگیر تصمیم های دیگران شده ام بانو، درگیرتر هم خواهم شد بانو اگر آستین بالا نزنم، اگر شروع نکنم...
بانو سخت شده است شروع کردن، انگار همانطور که شروع شده اند باید ادامه پیدا کنند این روزها، و آنطور که شروع نشده اند هیچگاه نباید شروع شوند، بانو دیر می شود زود اگر حرفی نزنم، اگر حرفهایم را نزنم...
بانو حرف زدن از همه چیز سختتر شده است، انگار رفته اند قایم شده اند این کلمات، از آن دور گاهی مرا نگاه می کنند اما درست لحظه ای که کارشان داری نیستند، انگار نبوده باشند از ابتدا، هر چه صدایشان می کنی نمی آیند و آن وقت من محکوم می شوم به بد حرف زدن، به نفهمیدن، به نا توانی در بحث.. و تمام کلماتم قطره قطره می چکند، از روی لبها و دماغم به گردنم می رسند، من کلمات را با دستمال پاک می کنم و دستمالها را نگه می دارم تا روزی که باز با آنها کار داشتم راحت پیدایشان کنم...
بانو من نشدم کسی که باید می شدم؟ تو بودی آنروز ها که دیر شب می شد، که شب ها خوب بود درست مثل روزها، ترس نبود و اگر بود تنها نبود، با خودش دستی می آورد برای گرفتن، ترس از کلمات نبود، ترس از شروع کردن، ترس از تصمیم گرفتن... ترس از فردا هم نبود...

۱ نظر:

maryam گفت...

نگار این نوشتت خیلی برام ملموس بود. انگار کن که حکایت این روزهای خودم باشد...