من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

تو را من...

دخترك لرزان در گوشه اتاق پناه گرفته بود... سياهي كلماتي نامفهوم را تكرار مي كرد، گرمايي زير پاي دخترك جاري بود، ترس قوه شناخت آدمي را مي گيرد.. سياهي باز هم كلماتي تكرار كرد... اين بار نزديكتر.. كنار دخترك زانو زده بود، قلبش در دستش بود... باز هم كلمات را تكرار كرد...دخترك نگاهش را نشناخت... او را براي هميشه كشته بود...

هیچ نظری موجود نیست: