skip to main
|
skip to sidebar
بانوي گيلاس و گندم
من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..
۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه
No Walls Any More
وقتي از
ديوارها
فرار كردم، به گوشه اي در اينجا خزيدم...
وقتي كه اطرافم همه
ديوار
شده بود از آنها گريختم...
پنجره اي بگشاي، در... نه نمي خواهم... پنجره اي رو به درخت و باراني گاه گاهي..
و لبخندي بر لب... كه سالها پيش در آن اتاق كوچك جا ماند...
سايه اي از خودم را برايم بياور...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
بايگانی وبلاگ
◄
2011
(6)
◄
اوت
(1)
◄
ژوئیهٔ
(3)
◄
فوریهٔ
(2)
▼
2010
(28)
◄
دسامبر
(2)
◄
اکتبر
(4)
◄
ژوئیهٔ
(1)
◄
مهٔ
(6)
◄
آوریل
(5)
◄
مارس
(3)
▼
فوریهٔ
(7)
در چهار سوق زندگي
تو را من...
من و حالا نوازش کنهمین حالا که تب کردماگه لمسم کنی...
به ياد عمران صلاحي...
گاهي با اينكه خودت هم مي دوني يه چيزي رو الكي براي...
No Walls Any More
شايد اين شروعي تازه باشد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر