من يك زنم با آرزوي نوشتن، با دغدغه هايي كه هر چه بزرگتر مي شوند سختتر به زبان مي آيند..و اين يك وبلاگ است براي "گاه" هاي من..

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

نيم سنگي بر لب دريا...

شايد حس كرده اي، كسي هست كه گاهي سركي به وبلاگت مي زند ، حست را مي خواند و تمام وجودش مي خواهد برايت كامنت بگذارد تا بداني كه هست، دركت مي كند.. اما مي ترسد مبادا بودنش تو را آزار دهد،‌غرورش را نمي شكند كه مبادا خرده هاي غرورش پايت را زخم كند... نمي نويسد اما براي خودش فرياد مي كند كه " من هم همينطور"...
مي داني؟ انگار يكجور گم شده ايم، انگار دنبال يك چيز مي گرديم و از يك چيز مشترك فرار مي كنيم، دور بعضي جاها دايره ي بزرگ قرمزي كشيده ايم، دور خودمان هم همينطور... از همه مي ترسيم، از كساني كه آرام آرام به ما نزديك مي شوند حتي بيشتر مي ترسيم... گاهي يواشكي همديگر را نگاه مي كنيم، دلمان براي هم تنگ مي شود، بعد ياد روزهاي سختي كه براي هم ساختيم مي افتيم و مي افتيم از بلنداي دلتنگي، و جاي دلتنگي را همان ترس از ديگري مي گيرد... انگار در مقابل همه جز خودمان بزرگ شده ايم...
بارها سعي كردم جايت را پر كنم، تو شدي محكي براي سنجيدن آدمها، اما شبيه ترين افراد هم تو نبودي، ماجراي دل من و جاي پاي تو، ماجراي كفش سيندرلا است و دختران شهر...
يادت هست صداي پاي همديگر را مي شناختيم؟ هنوز هم آخرين پله را كه رد مي كنم ذوق ديدن دمپايي پلاستيكي بنفشت را دارم همان ها كه سالهاست دور انداخته اي اما در خاطرات من هنوز به پاي توست... اما تو نمي آيي، آن كسي كه گاهي به ما سر مي زند تو نيستي، كسي است كه تو ساخته اي و من دوستش ندارم، از ديدنش هيجان زده نمي شوم، كارهايش اعصابم را خرد مي كند، همه چيزش مصنوعي شده، حتي دوستي اش را باور ندارم... من دلم براي تو تنگ شده نه اين عروسكي كه در جلدش رفته اي..

۲ نظر:

سهیل گفت...

تبریکات منو بابت تاهل پذیرا باش ...چند پست قبل تر ! صبور تر باش !یه آشنای دور

یلدا گفت...

کسی هم هنوز باقی مونده که توی جلدش نرفته باشه و همه این ظاهر جدیدش رو دوست داشته باشند؟!